کتاب (مناسب) بخوانیم !



این عنوان از اهنگ The Less I know the better هست. حتما یه چکیش بکنید توی یوتیوب :دی 

البته لطفا اگه جنبه ندارید نسخه ی سانسور شدشو ببینید. اولش نوشته no intro . 



نمیدونم اومدم چی بگم ! صرفا خواستم یه سری بزنم. انقدری هم اینجا برام بی ارزش شده بود که الان حال و حوصله شو نداشتم . فقط خواستم یه سری بزنم به کوری چشم دشمنان :دی 




گفتم شاید دیدن اینا برای بعضی هاتون جالب باشه !





این دختر مسخره ترین آدمی بود که وارد زندگی من شد :دی ! (چیه انقدر میگم که از توی غار بیای بیرون :! ) 


این عکسو ساختم و هر وقت از دستش عصبانی بودم توی وبلاگ میذاشتم. این عکس معنای خاصی نداشت ولی نمیدونم چرا همیشه هر وقت اینو میذاشتم انقدر ناراحت میشد که کلا کوتاه میومد و سریع باهام حرف میزد و از دلم در میورد و یه کاری میکرد من عکسو پاک کنم. آخر هم من از این خاصیتش سو استفاده کردم و هر وقت دعوامون میشد اینو میذاشتم توی وبلاگ تا اینکه دیگه دفعه پنجم شیشم دیگه مطمئن شد هرکسی تا حالا ندیده بود اینو دیگه دیده و دیگه مهم نیست من بذارم یا نه :دی و اینکه آره این عکس خاصیت خودشو از دست داد ! ولی لابد فکر میکنید من چقدر بی شعورم که ازش اینجور سو استفاده میکردم. باید بگم اگه فکر میکنید علامت ضبدر روی اسم یه نفر سو استفاده محسوب میشه لطفا یه بار دیگه بشینید از پیش دبستانی تا دبیرستان یه دور دیگه بخونید چون فکر کنم هرچی تا الان یاد گرفتید پشم بوده. 



خدافظ :دی 


نمیدونم چرا از اولش انقدر سخت میگرفتم !! من نمیتونم خودم نباشم ! برای همین انقدر همه راحت ازم بدشون میاد برای همین فقط آدمای خاصی باهام هم کلام میشن. من ماسک نمیزنم. سعی میکنم وقتی چیزی خنده دار نیست الکی نخندم. به معنای واقعی کلمه نمیتونم ادای کسیو در بیارم که همسن خودمه ! درسته حدود بیست سالمه ولی همصحبتی با یه آدم سی ساله رو ترجیح میدم به گپ زدن درباره ی چیزای مزخرفی که توی کله یه جوون همسن خودم پیدا میشه :! البته میدونم دارم تند میرم و همه اینجور نیستن و حالا اروم بگیر و این حرفا ! :دی 

پریروز باهاش رفتم بیرون و کاملا روز خوبی بود و اینها ! اونقدری که استرس داشتم براش کاملا بیخود بود. کلی حرف زدیم و قرار شد بازم همو ببینیم (یا لاقل اینو به من گفت صرفا ).

 نفهمیده بودم که نقطه ضعف من ملاقات های دو نفره نیست بلکه جمع های سه نفر به بالاست ! آره خلاصه دو روزی که تو دانشگاه دیدمش اصلا حرف نزدیم و در حد دو سه دقیقه بود. انقدر ناراحت بودم که براش نوشتم که آره من درگیر بودم و ببخشید حرف نزدیم. گفت عذرخواهی لازم نیست مجبور نیستیم هرروز حرف بزنیم . 

ولی این جوابو خیلی دیر داد. انقدری جا داشت حرص خورده بودم. حتی پیامش رو جواب ندادم و فرداش سعی کردم باهاش یکم حرف بزنم ولی باز وقتی دوستاش هستن نمیتونم ! برای همین در حد دو سه دقیقه شد گپمون که بیشترش اصلا با خودش نبود بلکه با دوست ترکیه ایش بود.  

و الان این موضوع تاحدی اذیتم میکنه ! نمیدونستم باید چجوری برم جلو و خودم رو بچسبونم بهش :)) 

دوباره براش نوشتم که آره نقطه ضعف من اینه که نمیتونم راحت بات حرف بزنم توی دانشگاه وقتی دوستات دور و برت هستن و اینها ! و بهتره که یبار دیگه خصوصی ملاقات کنیم این جوری به درد من نمیخوره ( البته این بخش آخرشو نگفتم مسلما :دی ) و هنوز جوابمو نداده ولی میدونم خونده. لابد داره فکر میکنه. (فیسبوک نه تنها خاصیت پاک کردن پیام ارسال شده وجود نداره بلکه طرف میتونه خیلی راحت پیام رو بخونه بدون اینکه روش کلیک کنه و یه جورایی معلوم نیست برا خودمم که آیا واقعا دیده اش یا نه ! ) 

و منم دیگه بیخیال حرص خوردن شدم. لاقل حرفم رو بهش زدم . الانم به قدری رو این قضیه فکر کردم که نمیتونم رو چیز دیگه ای تمرکز کنم . کاملا گه وار شده روزم :دی 
باز خدا رو شکر سرم گرمه به این کارآموزی ای که دارم مگرنه امروز که دانشگاه نداریم میخواستم صبح تا شب یه گوشه تنها بشینم و غصه بخورم :! (الان پشت لپتاب و توی لباس بیرون درحالی که چایی توت فرنگی میخورم و روی برنامه نویسی کار میکنم خیلی سخت تر میشه غصه خورد :دی )


پس یه نصیحت خوب همیشه یادتون باشه : هر غلطی میخواهید بکنید تا زمانی که سرتون شلوغه چون وقت ندارید به عواقب بدش فکر کنید ! رسما به معنای واقعی کلمه وقت ندارید ! شبم که میرسید خونه خوابتون میاد و میخوابید و صبح پا میشید و تقریبا پنجاه درصد ناراحتیتون یادتون رفته ! 


بله . یه دوست خوب دارم که وقتی بهش گفتم درباره ی واکنش هام به این قضیه بهم گفت : لاقل تو خودت هستی و این خوبه ! 

آره . لاقل ! همیشه اینجوره که یه چیز خوبی هست تو زندگی من ! :دی 

بفرمایید چایی با طعم توت فرنگی :/ 

شدم مثل یارو دلقکه توی عقاید یک دلقک که اسم زن خنگش بود ماری . کتاب به شدت حرصم میداد که نصفه رهاش کردم ‌. میدونم از شاهکار هاست و خب یه روز شاید خوندمش . این ماری ها دست از سر من بر نمیدارن قبلا تو همین وبلاگ گفته بودم چند تا ادم تو زندگیم هستن به اسم مریم که هرکدوم به نوبه خودش تاثیر زیادی روی زندگیم میذاره . (نه اقا رو همشون کراش نداشتم چرا ذهنتون میره به اون سمت حالا !:دی) الان به نقطه ای رسیدم که الان تقریبا اون مریم ها تو زندگیم جایی چندان ندارن . البته یکی دو تاشون هستن هنوز ولی بازم کمرنگه .

نمیدونم شاید این اسم خود به خود برای من جذابه :/ اره قشنگ یادمه یه دختره بود که اصلا بهش میومد اسمش صغرا باشه ولی هی دوست داشتم باهاش حرف بزنم شاید فقط چون اسمش مریم بود :/ (نژاد پرستی اسم ها نداریم خداروشکر :دی ) 
ببخشید ماری خیر سرم قرار بود این پست همش درباره تو باشه ولی فعلا هرچی نوشتم یه پشیز هم به تو ربط نداشت پس لطفا نامه رو از اینجا به بعد محسوب کن ! 

---- 
ادم عجیبی نیستی ولی نمیدونم فازت چیه ! بهت نمیاد که اصلا چیزی که بهت گفتم برات مهم باشه و اصلا تا من یادت نندازم پیاماتو چک نمیکنی ولی باز این قضیه اصلا جور در نمیاد با اینکه قبول کردی! منکه رسما رک بهت گفتم اگه اشکال نداره اگه بگی نه ! مگه میخوای بلیط تئاتر خندوانه بدی که ازین وعده های پوچ نما میدی .  

از یه طرف که دو سه روز یبار جواب میدی انقدر کشش دادی قضیه رو که الان امتحانای ترم تموم میشه و دوباره برمیگردیم به روال اصلی دانشگاه و من هربار میبینمت باید هی پنج شیش تا ادم هم دور و برت باشن و اصلا عمرا بشه باهات اونجوری که میشه حرف زد ! میدونی از دو هفته قبل از شروع ۲۰۱۹ بهت پیام دادم و حالا اواخر ژانویه هست و تو با اینکه به من اوکی دادی هنوز ندیدیم همو ! خوبه حالا فصل امتحانامون مثل ایران نیست و کلا ۴ تا امتحان بود :/ 

 بنده خدا من که از همون اولش گفته بودم تو ادم این حرفا نیستی پس دیگه دردت چی بود قبول کردی وقتی ازت خواستم برای بار دوم ؟؟ الانم که امتحانو ریدی و باید ری اگزم بدی که اسمش روشه :: ری(دی) اگزم ! و منم نمیدونم تاریخ اگزم کوفتیت کیه و تو ام گفتی بعد از امتحاناتت باید همو ببینیم ! الان اومدیمو اونو هم افتادی و کلا مجبور شدی از دانشگاه بری اونوقت چی :/ 

خلاصه که حساب نکن با این مسخره بازی که در اوردی من این دو روزی که شانسی تو دانشگاه دیدمت و اومدم باهات خوش و بش کردم بازم موقع شروع کالاسای نرمال ازین کارا بکنم . قرارمون از اول این بود که اگه میخوای بریم بیرون عین ادم حرف بزنیم اگه نمیخوای هم نخواه ! 
لاقل وقت مارو نگیر و بذار برای گزینه های دیگه اپلای کنیم یا لاقل فکر کنیم !!

میدونم خواننده ها ممکنه نفهمیده باشن چی شد ولی خودم میفهمم لاقل ! :دی اگه سوالی هم بود به قول معلم شیمیمون بنویسید رو کاغذ اخر کلاس بیارین بندازین سطل اشغال Lol . 


بله ! درباره ی احساساتم ! 


این روز ها فرقی نمیکنه سوار دوچرخه باشم یا زیر دوش یا وسط حل یه سوال. فقط کافیه یه لحظه به یه آرامش نسبی برسم و ذهنم به حالت راکد در بیاد ، که یک هو یه شوک کوچیک و ناگهانی وجودمو میگیره. بدنم میلرزه. سرم رو ت میدم و در اکثر موارد کلماتی مثل » هوی . یا " شت " از زبونم جاری میشه ! نه نترسید دیوانه نیستم و اینا خود به خود به وجود نمیاد ! بلکه به چیزایی فکر میکنم و این حس میاد سراغم. حس اینکه : نباید قطعا وارد این قسمت از زندگی میشدی ! تو که اینکاره نیستی ! بکش بیرون و برو زندگی غار نشینانه و ریلکس خودتو داشته باش ! تو رو چه به روابط اجتماعی در این سطح !! 


حالا براتون میگم چیشده ! ( نه واقعا دستم نمیره به نوشتن ! اینجا بدترین جای جهانه برای زدن حرفام . حرف زدن از شخصی ترین احساساتت و احساساتی که حتی دونستنش برای خودت هم خجالت اوره و باعث میشه رعشه بری رو نباید توی وبلاگ بلغور کرد . ولی خب به درک ! نمیتونم ننویسم ! باید بنویسم مگرنه این لحظات میمیرن مثل خاطراتی که سال ها پیش مردن و الان سایه هاشونو توی عکس های تار و بی دقت گوشیم جست و جو میکنم. زمانی که ایران دانشگاه میرفتم . چقدر خوشحالم که ناشی بودم و مدام با دوستام سلفی های مسخره و الکی مینداختم. الان که فکرشو میکنم میبینم چقدر میتونستم باهوش تر باشم حتی و بیام و بنویسم درباره اون روز ها. حتی یه نوشته معمولی . امروز رفتم کلاس استاد فلان چیزو گفت . به فلان دختر و فلان پسر تیکه انداخت و سر سلف هم یه نفر از بچه های دوران راهنمایی رو دیدم. سر ظهر رفتم کتابخونه و کتاب خوندم و بعد با دوستم رفتیم کلاس فیزیک دو که فقط 5 تا دانش اموز داشت و بعد هوا که تاریک شد با دوستم توی مسیر برگشت کلی درباره ی بازی های کامپیوتری که هرگز بازی نکرده بودم حرف زدیم و بعد که مسیرمون جدا شد سوار ون شدم و توی ون دو نفر سر جا با هم دعواشون شد و موقع پیاده شدن از ون سرم خورد به سقف ماشین و بعد رفتم از کیوسک یه مجله همشهری داستان خریدم که هیچ وقت بازش نکردم و نخوندم بعد رفتم خونه و با گوشیم چند تا چیز اپلود کردم و با ف ع دعوا کردم و با مریم درباره ی علاقه به خودکشی کردنش حرف زدیم و بعد شام خوردیم و خوابیدیم. 

خالا که فکرشو میکنم میبینم چقدر زندگی تو ایران اونقدرم بد نبود. انگار یه خونه بزرگ بود. اینجا مثل کنسرو شدم . تو ایران از نگاه های حرص در ار مردم مینالیدم و اینجا از نگاه نکردن ها و سرشون به کار خودشون بودن . 



میدونم که یه پرانتز باز کردم که هنوز نبستمش . ولی اینجوریه دیگه . به قول کوین اسپیسی : انگار تا الان بر اساس قانون کسی جلو رفتم که حالاش هم بخوام اینکارو کنم . ( ذبیح الله منصوری باید بره جلوم بوق بزنه ! رکورد مزخرف ترجمه کردن رو ازش قاپیدم بدجور !) 

---


رو یه نفر تو کلاس کراش داشتم. اولش دو سه ماه گفتم خب اینکه لقمه بزرگتر از دهنه بهتره حتی بهش فکر هم نکنم و شروع کردم ازش دور شدن. بعد یک ماه و خورده ای تلاش به وضعیت به شدت بدتری رسیدم . علاقه هه همچنان باقی مونده بود ولی چیزی که ظاهرم نشون میداد یه جور تنفر بود که سعی دارم به هر نحوی ازش دوری کنم. 


نتونستم این یه موردو تحمل کنم ! و دیدم هرجوری حساب کنم تهش اعصاب خوردیه. پس چرا خساست به خرج بدم. بیام این اعصاب خوردی رو با خودش شریک بشم :! هیچی دیگه بهش گفتم . اونم از طریق چت ! بله من آدم چت هستم و اینا ولی دلیل اصلی ترش این بود که خوردیم به تعطیلات و اصلا نمیدیدمش تا چند هفته و تنها راه ارتباطی همین چت بود. 

گفتم که آره ازت خوشم میاد و اینا اگه میخوای بریم بیرون ! 


و خب طول کشید که جواب بده. ده روز . ولی تو همین ده روز حس مسخره ی "کرینج" ولم نمیکرد. 


انگار که یک تماشاچی زندگی خودم بودم و به حماقت و بچگی خودم میخندیدم. تا قبل از این یه عهد با خودم داشتم سینا هرکاری میخوای بکن ولی بیرون دانشگاه! آبروی خودتو میبری بچه و این حرفا :دی 


مدام با به یاد اوردن اینکه چه کاری کردم یه رعشه خفیف به کل بدنم وارد میشد و اگه سوار دوچرخه بودم با صدای بلند میگفتم : شششششششت 


انگار که چیزی بعدش تغییر میکرد. و باور کنید یا نه ولی تغییر میکرد. وقتی صدای خودمو میشنیدم که با لحن طنز میگفت : شت . یه کم از حالت مزخرف بودن در میومد قضیه برام و یه حالت : " خب حالا تو ام ! " بهم دست میداد و باعث میشد خیلی هم نگران نباشم . . . 


هر آدمی یه جوره . یه سری ادما هستن که حاضرن از تشنگی هلاک بشن ولی وسط کلاس درس پا نشن و برن آب بخورن . من نمیگم از اون ادم هام . ولی خب اگه ادم ها رو روی بازه ی " مسلط به روابط اجتماعی" قرار بدیم و نقطه صفر باشه اون کسی که از حاضر نیست از کلاس بره بیرون . خب من بیشتر سمت اون نقطه دارم برای خودم قدم میزنم. گاهی وقتا یه جهش بر میدارم و ازش فاصله میگیرم و وقتی میبینم خیلی اوضاع ناجوره دوباره میپرم توی سنگر و به جناب صفر نزدیک میشم :) 


درونگرایی و تمایل به تنهایی و دوری از اجتماع همیشه برای من یه دوست سالم و صمیمی باقی میمونه. درون شکی ندارم . بخش بزرگی از شخصیت من وقتی به وجود اومد که ساعت ها به دیوار زل زدم و فکر کردم . ولی چیزی که زندگی در حال توسعه و تغییرم تا الان به من نشون داده اینه که واقعا به صلاحمه که این دوست کم کم جای خودشو به چیز دیگه ای بده . 


آره میدونم خیلی مسخرست که سگ بزنی و بعدم با نمره E قبول بشی ! ولی دو تا چیز . 

استادمون خیلی حرومزاده وار امتحان گرفت ! آخه کجای دنیای امتحان پا تخته ای میگیرن ! آخرین باری که امتحان پاتخته ای ازم گرفته شد کلاس چهارم دبستان بودم و یه معلم عجیب و غریب داشتیم که به جای اینکه بهمون دیکته بگه میووردمون پای تخته و میخواست کلمه هایی که بلغور میکرد رو براش مینوشتیم به صورت قطار ! بهش میگفتن دیکته پا تخته ای. 


حالا فرض کن همون تخته سبز رو بهت بدن با یه تیکه گچ و حتی تخته پاک کن هم در اختیارت نذارن و با کف دست مجبور شی پاک کنی ( بله درباره سیستان بلوچستان حرف نمیزنم درباره ی اروپاست )  بعد ازت بخوان تابع های جاوا رو بنویسی ! کلا یه دقیقه وقت داری برنامه ای رو روی تخته بنویسی که معلم دقیقا توی ذهنشه ! خب معلومه مسخره میشه دیگه . بعد تازه با همه اینا من اماده بودم ولی خیلی اتفاقای دیگه دست به دست هم دادن مثلا کلا فقط 30 درصد کلاس پاس شدن درحالی که توی آزمون تستی که قبلش گرفته بود همه پاس شدن و فقط یه نفر نمره E گرفته بود. 


خب حالا بگذریم اصلا نمیخواستم درباره ی امتحان حرفی بزنم ولی دیدم یکی از دوستان جویا شده بود گفتم این لحظه رو ثبت کنم ! :دی 


 





چهل و پنج دقیقه به امتحان مونده. یه ساعت زودتر اومدم دانشگاه به خیال اینکه مرور کنم و درس بخونم ولی استرسم به قدریه که تصمیم گرفتم خودمو هول نکنم و یهو دیدی موقع مرور یه چیزی دیدم که بلد نبودم و حالا بیا خر بیارو باقالی بار کن ! رفتم یکم توی یوتیوب چرخ زدم و چند تا ویدئو دیدم . الانم دارم توی ساوند کلاود موزیک های این هفته رو گوش میدم :) واقعا چیزای خوبی داره ! فهمیده که من چه مدل موزیکایی خوشم میاد و پیشنهادایی که میاره مطابق با همون سبکه. :! 


این ویدئو درباره ی فراگیر شدن ای اسپورت یا ترجمه تحت اللفظیش : ورزش الکتریکی . هست که منظور همون بازی های ویدئویی (کامپیوتری) هست که الان توی جهان دیگه رسما یه شاخه ورزشی محسوب میشه و هنوز البته چون جدید اومده خیلی ها شوک زده اند و اصلا اونو ورزش نمیدونن. 


https://www.youtube.com/watch?v=BMZ2QFLrLvk


(کافیه روش کلیک کنید ) بعدم ویدئو به انگلیسی هست و برای تمرین زبانتون هم خوبه (فکر کردین خودم برای چی دیدم ؟ :دی ) 


خب دیگه این پستو بیشتر نوشتم تا استرسم از بین بره :) فکر نکنم وب نویسی تمرین نویسندگی محسوب بشه ! باید بشینم عین ادم داستان بنویسم ! :) کسی از شما ایده ای نداره درباره کمیک استریپ ساختن ؟ اگه اره یه پیام خصوصی ای چیزی بفرسته ! 


فعلن 


در کتابخانه های دانمارک چیز هایی درباره ی ایران پیدا میکنید که در موزه ی ملی پیدا نمیکنید ! کتاب های رنگی مستند بزرگ درباره ی شیرینی دانمارکی پزی های تهران پنجاه سال پیش ! 


خب این ها را گفتم که بدانید وقتی میگویم کتابخانه یک ساختمان کسل کننده که هنگام ورود بازرسی بدنی ات میکنند را متصور نشین که سالن مطالعه اش جدا از سالن کتابهاست و تازه سالن مطالعه خودش به دو جنس نر و ماده تقسیم میشود ! 


الان توی کتابخانه ای توی کمون کپنهاگ هستم. در حال مطالعه برای ازمون شفاهی فردا. ساعت پیش دو دختر دانمارکی امدند و درس میخواندند اصلا نمیدانم چرا الان دارم اینرا میگویم ولی چند نکته جالب و مزخرف الان به ذهنم رسید ! (انقدر توی این مدت چیز ننوشتم که الان دارم با لحن کتابی وب نویسی میکنم ! این یعنی فاجعه ! من همینجوریشم هرکی عکسمو میبینه میگه ای بابا چقدر بچه مثبتی حالا فرض کن این وبو هم بخونن با لحن کتابی و لابد فکر میکنن من دابل مثبتم ! بابا مثبت باباته من کجام مثبته من یبار توی انشای مدرسمون درباره ی شبیخون زدن به کتابخونه مدرسه قبلی نوشتم معلممون میخواست رسما بره گزارش بده به مدیر شانس اوردم طرف مشتی بود و ازین کارا نکرد !) 


خب برگردیم به قضیه جذاب دو دختر توی کتابخانه ! نمیدونم چرا جذاب ولی اول اینکه کلا سه تا میز بود و من مثلا میز وسط بودم و اینا یکیشون رفت میز سمت چپ و اون یکی سمت راست اینجوری خیلی بهتر شد اگه کنار هم میشستن هی میخواستن زر بزنن با هم و منم تمرکز برام نمیموند (: 


بعد کلا انگار تو اون مدتی که اونجا بودن تا حالا با اون غلظت درس نخونده بودن ! فکر کنم امواج خرزنی رو لودر وار به سمتشون پرت میکردم ! یکیشون یه چیز پلاستیکی جالب داشت که داشت باهاش درس میخوند ! (چیه ؟ نکنه ذهنتون نرفته جاهای منحرف کننده ؟ خب اگه نرفته دیگه انشالا تا الان رفته ) بله اون چیز پلاستیکی سبز هم بود و (نه خیار نبود) و آره یه جور ابزار بود برای نگه داشتن کتاب به حالت عمودی ! انگار صفحه ی لبتاب باشه ! خیلی خفنه ها ! مخصوصا موقع درس خوندن با لبتاب خیلی به کار میاد چون هم مجبوری از کتاب بخونی هم از لبتاب و باید جفتشون تو یه زاویه باشن ( یا به قول گفتنی موازی باشن ! ). و خلاصه که آره . 


اون یکیشون یبار از جاش پاشد چنان تلق تولوقی راه انداخت که اصلا یعنی مزخرف ! ازین مدل دخترا تو دانمارک هست نمیگم نیست ولی دیگه تو کتابخونه ندیده بودم. آدمایی که میان کتابخونه معمولا کتونی و اینا پاشونه و همچین یه ژاکت خز هم دارن و کلا راحتن . و این یکی خیلی جالب بود برام . بعد تازه همین که کفشش تلق تولوق میکرد دو دقه نمیتونست رو صندلی بشینه هی ارتفاعشو تغییر میداد و غیژ غیژ میکرد ! قشنگ معلوم بود کلاشو بندازن کتابخونه نمیاد برداره لابد به خاطر دوستش اومده بود ( قابل به ذکر نیست که در واقع این دوستش بود که داشت از ابزار سبز رنگ برای درس خوندن استفاده میکرد به نظرم اون تلق تولوقه ایه اصلا درس نمیخوند. نمیدونم چی کار میکرد راستش میتونستم یه نگاه بندازم ولی دیگه اونقدرم زندگی مردم برام جالب نیست :دی ( سوال : پس چرا اومدی یه طومار نوشتی درباره ی دو تا دختر مردم که تو کتابخونه اومدم دو دقه کنارت نشستن ؟ - جواب : چون میخواستم یه چیز بنویسم ! همین ! میخوام برای یکبارم که شده مباحث ابسترکت مطرح نکنم توی این وبلاگ یکم درباره ی دنیای فیزیکی حرف بزنم . و تازه فارسیمم به شدت تقلیل رفته . نه توی صحبت روزانه بلکه توی نوشتن یا حرف زدن رسمی . برای همین باید یه تمرین کنم ( علتش هم اینه که کتاب و متن هایی که میخونم همشون انگلیسی اند و به جز چارتا فوش کاری توی اینستاگرام اصلا دیگه سمت فارسی نمیرم. نه که از فارسی متنفر باشم ( که هستم ) بلکه به خاطر اینکه وقتم اونقدری گیر هست که همون یه ذره مطالعه رو هم سعی میکنم انگلیسی باشه !) 



خب این بحث ها به کنار . الان ساعت 4 بعد از ظهره و هوا داره به سمت تاریکی میره. از پنجره ی روبروم خانه های کم ارتفاع پیداست . چراغ های همه خاموش. علتش اینه که هنوز ملت سر کارن و نیومدن خونه. ولی چیز جالبی که درباره این خانه ها نظرم رو جلب میکنه این ارزش نهانیه که توی اونهاست. اگر نگم بیلیون ها ولی میلیون ها انسان در سرتاسر جهان میخوان به این نقطه از جهان بیان و حتی شده یک مربع دو در دو اینجا داشته باشن. چیزی که به طور مفت و مادرزاد به خیلی از این ها داده شده. ولی اصلا قدر نمیدونن . همونطور که ما ها هیچ وقت قدر اینو نمیدونیم که میتونستیم یک گاو توی سلاخ خونه بدنیا بیاییم. 





همیشه برایمان بت میساختند. این مساله مختص ایران نیست به نظرم جهانی است. برمیگردد به زمانی که رسانه ها شدند خدای مردم. 

توی فیلم ها و سریال ها. همیشه افرادی هستند که الگو و قهرمان اصلی اند. حتی اگر اول فیلم شکست خورده و داغون باشن ولی رفته رفته میرن به سمت یه شخصیت مهم . شخصیتی که جامعه از ما میخواهد باشیم. 

وقتی توی مدرسه بودیم معلم میگفت : دانش اموز اونیه که درسش سر جاش باشه تفریحش سر جاش به خانوادش کمک کنه نمره های عالی بگیره و بعدم بره آمریکا ! (یا بنا بر اعتقادات شخصی اون معلم این جمله آخر شکل بندی خودش رو داشت. ) 
یا مثلا : بره به مملکت خودش خدمت کنه 
یا : بره پادویی ملت رو بکنه . 
یا : بره رئیس یه شرکت بزرگ بشه ( انگار که همه قرار است یک چیز باشند. همه قرار است رئیس شرکت باشند . همه قرار است پادو باشند یا همه قرار است راهی آمریکا شوند و خیلی گزینه های دیگر که این مملکت آزاد بهم اجازه نمیدهد ذکرشان کنم !) 

مهم اینجا نیست که ما آزادیم که به حرف ناظم مدرسه گوش نکنیم. مهم اینجاست که ناظم مدرسه این را از ما میخواست که به حرفش گوش کنیم و چقدر بچه و تخس و نادان بودیم. چقدر به ما گفتند چیزی باشیم که خودمان از اول میدانستیم اصلا دلمان نمیخواهد باشیم ! 


چقدر خودمان به سر خودمان کوفتیم : یک بار هم از دوستان و همکلاسی هایم نشنیدم که بگویند : تو باید خودت باشی ! و ببینی که دلت میخواهد چی بشوی . 
عوضش گفتند : فلانی خیلی خداست. هم روابط اجتماعیش بالاست هم چهار تا ساز میزنه هم نمره هاش بالاست هم فوتبالش خوبه ! 

چقدر وقتم تلف شد صرف اینکه فوتبال را یاد بگیرم فقط برای اینکه چیزی باشم که محیط از من میخواهد نه چیزی که بهش علاقه دارم ! به قدری که هنوزم که هنوز است نمیدانم به چه چیز علاقه دارم ! گاهی نقاشی را دنبال میکنم ولی حالم بد میشود وقتی میبینم دارم تلاش میکنم چیزی را طراحی کنم که هیچ لذتی از کشیدنش نمیبرم. پس آن همه سینای نقاش سینای نقاش که میگفتند چه بود.

بیست و یک سال دارم و تازه دارم میفهمم هیچ بتی وجود ندارد ! قرار نیست کسی الگوی زندگی ام باشد. به زندگی خیلی از الگو هایی که زمان کودکی اسمشان را توی ماتحتمان فرو میکردند نگاه میکنم و به جز پشگل چیزی نمیبینم . پسری که فوتبالش خوب بود و چهار ساز موسیقی میزد و روابط اجتماعی اش عالی بود حالا شده یکی از ده ها میلیون کامنت دهنده و استوری گذار اینستاگرامی . از آنهایی که سارتر در کتاب تهوع میخواهد روی سر و صورتشان استفراغ کند . آدم هایی که حاضرند زیر بار وزنه 500 کیلویی مثل خر عربده بزنند ولی به 15 متری یک کتابفروشی نزدیک نشوند. یکبار محض رضای خدا ویکی پدیا را هم چک نمیکنند و درباره ی ت های منطقه و جهان تز میدهند .

 خواندن تنها برای جمع کردن اخبار به کار میرود  
دروس زندگی از کلیپ های یک دقیقه ای در اینستاگرام با زیر نویس فارسی و زندگی نکبت باری که ایرانی ها در اینترنت سخت بدان چسبیده اند چرا تنها جایی است که تقریبا کسی با آنها کاری ندارد. 


اصلا خودم هم نفهمیدم چی نوشتم ! ولی مینویسم. تا زمانی که بلدم . که تهش مشتی آدم بخوانند ؟ نه . که خودم بخوانم. بعد ها. :) 

باید کم کم شروع کنم به نوشتن ! حالا نمیدونم از کجا شروع کنم ولی در کل خودسانسوری به شدت به جونم افتاده !


نمیدونم از چی بگم که مجبور نباشم بابتش کلی توضیحات بدم. شاید بد نباشه درباره بی ربط ترین اتفاق امروز بگم. اونجوری بهتره. 

تو مترو داشتم به پادکست گوش میدادم. درباره ی رئیس جمهور جدید برزیل که به شدت راستگرا و نژاد پرسته. و میگن انتخابش به همون صورت که ترامپ انتخاب شد بود. یعنی مردم فکر میکردن رای نمیاره و نگرانش نبودن و جدیش نمیگرفتن بعنوان یه رقیب و در آخر رای اورد . همون اتفاقی که برای ترامپ افتاد. 


و فکر کردم به اینکه الان وسط اروپا دارم یه پادکستی گوش میدم که درباره ی یه کشور اونسر جهانه. حقیقت اینه که تو این یک سال به شدت اینترنشنالیزه شدم :دی (همون هموژونیزه نیست) دیشب یه حساب سر انگشتی کردم دیدم تو این مدت محدود از چهار گوشه جهان آدم دیدم و باشون حرف زدم. منی که تا دیروز توی یزد دو تا فرانسوی دیده بودم و باشون حرف زده بودم سر از پا نمیشناختم حالا خواه یا ناخواه هر روز ملیت های مختلف رو میبینم و باشون حرف میزنم ! و هیچ کدوم برام جالب تر از آمریکایی ها نبوده. هر جا یه آمریکایی دیدم سعی کردم مکالمه رو تا بیشترین حد ممکن کش بدم. چند هفته پیش با یه نفر حرف میزدم که یازده سپتامبر رو از نزدیک دیده بود و وقتی اتفاق افتاد چند تا خیابون پایین تر توی محل کارش بوده. و بهم گفت ده تا از دوستاشو اونجا از دست داد. 


واقعا چیزی که مردم ما تو ایران ازش محرومن ارتباط با بقیه جهانه.
اگر شانس بیاریم چارتا خارجی رو ببینیم که بعنوان توریست اومدن ! ولی نه توی زندگی هر روزه. از این جهت با افکار و فرهنگ های مختلف ناآشنا ییم و اگرم ادعای آشنایی داریم بر اساس چند تا فیلم و سریال و مستنده نه بر اساس حرف زدن با ادم ها. 


دیروز داییم بهم پیام داده بود که سینا از دانشگاه راضی ای یا نه ! به نظرت آی کیو بچه ها خوبه ؟

گفتم بهش که آی کیو مهم نیست. همین که توی محیط آزاد بزرگ شدن و نظراتشون بدون اینکه خودشون انتخاب کنن مدرن و دموکراتیکه خودش خیلیه. گفتم که من خودم دو هیچ ازشون عقبم ولی سعی میکنم خودمو وفق بدم ! 


مثلا چند وقت پیش سر سفره شام خانواده داشت درباره یه پسری که ظهر دیده بودنش سوار دوچرخه بود و پیرهن نداشت حرف میزدن. هرکسی یه ابراز نظری کرد (انتقاد !) و بعد دو دقیقه دیدم هنوز دارن حرف میزنن دربارش. 

گفتم : بابا ول کنید مردمو بذارید هرجور میخوان بگردن ! خودمون از یه جایی اومدیم که شلوارک هم ممنوعه ! 

بعد کلا متوجه شدن و همچین یه سکوت جالبی اومد ! و شروع کردن به انتقاد محیط خودشون عوض گیر دادن به نحوه لباس پوشیدن مردم ! 





----------------------



این پست رو حدود بیست روز پیش نوشتم ولی انتشارش ندادم . چون هدفم این نبود که کسی بخونه. جدای از اینکه فضای خیلی منفی ای داره این پست خیلی وقته که امیدم رو به خواننده ها از دست دادم .:) 


ولی خب . حس میکنم الان بد نباشه این پست رو انتشار بدم و ببینم چی میشه. 




اگر خیلی خوش شانس باشم ماهی یکبار یه ترک پیدا میکنم که تاثیر باور نکردنی ای روم میذاره. همون موقعست که میگم باید احساسمو در مورد اون لعنتی بنویسم. 


از ساوند کلاود این تیکه رو پیدا کردم. احتمالا خیلی معمولیه. معمولی تر از اونی که آدم بخواد جدی جدی بهش گوش بده و متوجه رمز و راز هاش بشه. . . 


 همینجور توی لیست آهنگایی بود که لایک کرده بودم. بعد موقع نقاشی بود و این داشت پخش میشد. که یه لحظه یقمه ام رو گرفت. اونجایی که صدای انسان وار پخش میشه. ریتمش شبیه به ریتم نفس های آخر یه ماهیه که از آب بیرون افتاده و با همون ریتم داره هوا رو میبلعه. در کنار بیت های عجیب و غریب کنارش یه ترکیب خیلی وحشتناک رو بوجود اورده. منظورم از وحشتناک به معنی غیر قابل تحمل نیست. بلکه وحشتناک از جنبه ی اینکه نمیتونی هیچ احساس دقیقی رو براش پیدا کنی که بشه بهش مرتبط کرد. برام مثل معجونی از شادی و خوشحالی ناشی از بیخیالیه. ولی این بیخیالی ریشه در افسردگی و پوچی میتونه داشته باشه و این معجون غم و شادیه که منو میلرزونه. رعشه ی شعف و ناامیدی و وحشت و لذت . یه چیز آخر امانی . 


نمیدونم چه چیزی منو به این آهنگ ربط داده. چه حس یا تجربه ای باعث میشه که از این آهنگ خوشم بیاد. به هیچ وجه شبیه آهنگ هایی که به طور معمول گوش میدم نداره. من اصلا خودمم نمیدونم به طور معمول چی گوش میدم. انقدر از همه چی بدم میاد که کمتر آهنگی رو واقعا میتونم تحمل کنم. این آهنگ رو هم مطمئنم بعد از چهارصد یا پانصد بار گوش دادن به زباله دانی پلی لیستم بندازم . ولی میخوام تا میشه ازش لذت ببرم. . استفاده بهینه ! 

شاید تجاربی که توی این یک سال داشتم. شاید نقاشی ای که اون موقع میکشیدم. شاید حس عجیب و غریب سه زبانه بودن. شاید هیچ کدوم اینها نیست . شاید ذهن من دنبال یه تکیه گاه بود و حالا این آهنگو تکیه گاه خودش قرار داده و هرچه بیشتر میگذره به بت بودن این آهنگ اضافه میکنه . 




Samuel Truth - Mercury 

https://soundcloud.com/ksed-1/samuel-truth-rise-04-mercury



دارم مینویسم. بعد مدت ها. نمیدونم چطوری شروع کنم. شاید بهتر باشه با یه نامه خیالی به ماری شروع کنم. ماری یا به طور دقیق "مــَقی یه" (یه ورژن اسکاندیناویایی از همون نام مریم) کسی که این مدت خیلی کم بهش فکر میکنم . گاهی وقتا چشم تو چشم میشیم توی ایستگاه قطار یا کلاس. و یه لبخند سرد از جانب اون و یه لبخند گرم از طرف من. البته گرمای لبخند من کمی خنثی میشه وقتی اینو در نظر بگیریم که من در کل بلاکش کردم تو فیس بوک. به دلیل کاملا منطقی ای که نمیخواستم بدونم چه اونت (event) هایی شرکت میکنه تا مبادا رفتن یا نرفتن من به اون اونت رو تحت تاثیر قرار بده. 


مقی. تو خیلی روی مخم بودی. خوشبختانه ذهنم کم کم داره قبول میکنه که فراموشت کنه. دیگه وقتی توی کلاس میبینمت افکارم مثل سوزن به جونم نمی افتن . دیگه وقتی نگاهت به نگاهم میفته دلم نمیلرزه ! و خوشبختانه همه اینا خود به خود اتفاق افتاد.  ولی کاملا خوشحالم که پذیرفتی که من نمیتونم باهات مثل قبل دوستانه باشم. من و تو هیچ شباهتی نداریم. این چیزی بود که خودت گفتی وقتی خواستی منو دک کنی ! حالا اینکه انتظار داشتی با این وجود دوستت باقی بمونم کاملا مسخرست . البته شاید میترسیدی اگه من دوستت نباشم لابد دشمنت میشم . ولی باید بدونی دنیا سیاه و سفید نیست. قرار نیست دو تا همکلاسی یا با هم دوست باشن یا دشمن. من میتونم یه غریبه برای تو باشم ! درستشم از اول همین بود. تنها چیزی که من رو به تو وصل میکرد علاقه من به تو بود و حالا که تو اون علاقه رو با "جاست فرند" جواب دادی جایی برای اتصال باقی نمیمونه. البته انتظار اینکه این دو دو تا چارتای ساده رو بفهمی نمیشه داشت از آدم ساده ای مثل تو که فکر میکنی بشر به این کره خاکی اومده که دائم درحال چنب و جوش و بالا و پایین و ملاقات با "آدم ها" باشه. 

بعید میدونم تو اونقدر پیچیده و عمیق باشی که من هستم. تو نمیتونی دو دقیقه تنها باشی !! تو دائم به یکی چسبیدی . یکی که از خودت احمق تره ! میدونم این کلمات نایس نیستن ولی من توی تو یه پتانسیل عمیق بودن دیدم و یکی از دلایلی که ازت خوشم اومده بود همین بود ولی تو اون پتانسیل رو به فنا دادی . تو دائم خودت رو درگیر بازی و شغل و خانواده و دوستان میکنی که در واقع وقتی برای "با خود فکر کردن" برای خودت نداری. مخصوصا الان که با هم بیرون رفتیم و یکم بیشتر دربارت میدونم. بهم گفتی دلیل اینکه موبایلت رو چک نمیکنی اینه که تعداد پیامات خیلی زیاده و وقتی هم میری خونه میخوای وقتت رو با خانواده بگذرونی. و تنها موقعی که سوشال مدیا رو چک میکنی توی قطار هست. خیلی جالبه که هیچ جای زندگیت وفتی برای خودت باقی نذاشتی. فکر کنم همین ترست از تنهایی یه روز از تو یه آدم احمق میسازه . با وجود تاسف اینو میگم . 


البته در کل خوشحالم. خوشحالم که تو قرار نیست کسی بشی که من توی رویا هام از تو ساخته بودم ! فکر میکنم تو دوست داری کسی بشی که من اصلا ازش خوشم نمیاد . ولی قضیه اینجاست که من همیشه ته دلم میدونستم ما مدلمون به هم نمیخوره و اینکه بهت پیشنهاد دادم بریم بیرون صرفا یه آزمایش بود. نمیدونستم حاضری قبول کنی و خب وقتی قبول کردی شروع کردم به دل خوش کردن به اینکه " شاید ما واقعا شبیه همیم " ولی همش یه خیال باطل بود ! ای کاش میدونستم . ای کاش میدونستم که قبول کردنت شاید یه تله ست . ای کاش امیدوار نبودم که شاید منو تو به هم بیایم. ای کاش قبول میکردم که تفاوت های اساسی ای بینمون هست. در اون صورت شاید از اون فرصت قرار گذاشتنمون یه جور دیگه استفاده میکردم. خیلی صریح بهت میگفتم که من این آدمم و تو این آدم و آیا حاضری با همچین آدمی باشی ؟ آره خیلی موقعیت مسخره ای میشد . ولی خب نه مسخره تر از اینی که همین الان شده . اشتباهم همین بود که موقع ملاقات با تو واقعا خودم نبودم. واقعا حرفی که توی دلم بود رو نزدم بلکه یه جور فرمون رو دادم به تو و تو بحث رو کشوندی به چیزای چرت و ساده ای که تو توی ذهن خودت داشتی. خب در کل تجربه خوبی بود. شاید بگیم کلی وقتم هدر رفت این وسط. آره . هدر رفت . ولی مگه زندگی چیزی جز وقت هدر دادنه ! به من بود ترجیح میدادم هیچ وقت به دنیا نمیومدم. حالا که اومدم، دلم میخواد جوری هدرش بدم که دلم میخواد. :دی مثل یه نویسنده ی غرغروی خود خواه. 

تا یه مترسک موفق بی مغز. چیزی که بیشتر میاد تو باشی :) 


--------------------------------------------------------------------------------






الکا دوست نداشت خانه اش را جارو کند یا گرد گیری. از آشپزی چیزی سر در نمی آورد و نمیخواست هم سر در بیاورد. به نظرش زندگی اش به اندازه ی کافی بی ارزش بود که حالا بخواهد وقت بیشتری از عمرش را صرف کاری کند که نیاز به تلاش و تمرکز مضاعف دارد. 


اما او هم مثل بقیه آدمیزاد بود و نیاز به خوردن داشت. 


همیشه حواسش بود غذایی که میخورد جوری نباشد که مجبور باشد ماهی یکبار با گریه به توالت برود و با ایمان به خدا از آن بیرون بیاید. 

رژیم روزانه اش ترکیبی بود از میوه جات، چیپس و سوسیس. سوسیس جزو چیز هایی بود که در زندگی اش از آن متنفر بود ولی هیچ گاه نتوانسته بود از خودش جدا کند. یادش است زمانی عاشق سوسیس بود. وقتی که هنوز هفده سال بیشتر نداشت و دنیا برایش مثل یک گوشی سامسونگ نو بود که هنوز پلاستیک کارخانه اش را نکنده بودند. وقتی نمیدانست دنیا برایش چه خواب هایی دیده و فکر میکرد سیلی ای که خانم شارل یک سال و نیم قبل به او زده بود بزرگترین و مهم ترین حادثه تلخی خواهد بود که در تمام عمرش رخ خواهد داد. 


در هفده سالگی یک سوسیس خام خرید. به خانه رفت و حسابی با آن ور رفت. تمام روز در اتاقش سوسیس را قایم میکرد. شب ها که همه خانواده خواب بودند سوسیس را بالای تختش میگذاشت و با شمع گوشه ای از آن را میپزاند. بویش تمام اتاق را بر میداشت. بوی خونین و دلنشینی برایش داشت. 

 صبح ها سوسیس را با خود به مدرسه میبرد تا مادرش پیدایش نکند. زنگ های تفریح تکه کوچکی از آن را زیر زبانش میگذاشت و همیشه پیش خودش مسابقه میگذاشت که اگر بتواند جلوی خودش را بگیرد و تا آخر آن روز سوسیس را توی دهانش نگه دارد آن روز یک ساندویچ سوسیس دیگر میخرد. بعد از مدرسه. 

هیچ وقت برنده نشد. اما هر روز به خودش آن جایزه را میداد. گاهی روز ها دوبار. 


الکا هیچ وقت یاد نگرفت که برای رسیدن به چیزی چیز دیگری را قربانی کند. برای او همیشه آن چیز دیگر بدون قربانی کردن هم در معرض دسترس بود. به طور دقیق ، ساندویچ های سوسیس بعد از مدرسه. 


وقتی به خانه می آمد مادرش به او میگفت چرا بوی سوسیس میدهی و او میرفت در اتاقش و درش را محکم میکوبید. 


بی صبرانه منتظر میشد شب شود تا همه اعضای خانواده بخوابند و بتواند دوباره گوشه ای از سوسیسش را بسوزاند. 


جشن سوسیس های شبانه یک هفته بیشتر طول نکشید. سوسیس به طور کامل سوخته بود و از بین رفته بود. دیگر بوی قبل را نمیداد چون ترکیب بوی زغالش بوی بقیه قسمت ها را هم خراب میکرد. 


بعد از اتمام یک هفته. سوسیس دوم را خرید. و این کار را تا زمانی که 19 سالش بود ادامه داد. 


دختر های دیگر به فکر تناسب اندام و دوستی با جنس مخالف بودند و او روز به روز بیشتر معتاد به سوسیسش میشد. 


الکا گاهی وقت ها دلش میخواست برگردد به زمانی که 17 سالش بود و برود پیش معلمش و از بخواهد محکم تر به او سیلی بزند. شاید آن وقت میفهمید که چیزی بدتر از سیلی اول هم وجود دارد. 


و آن سیلی محکم تری است. ولی این کار را نکرد. و برای همین سال ها با امید به اینکه زندگی اش هیچ وقت سخت تر از سیلی اول نخواهد بود به دنیا نگاه میکرد.


سیلی دوم را البته دو سال بعد خورد. وقتی 19 سالش بود. در بوفه سوسیس فروشی گریه کرد. صبح گرمی در آخر هفته بود. اکثر مردم در آن روز در سوسیس فروشی به چیزی جز داشتن اوقاتی خوش و لحظاتی شاد فکر نمیکردند. و دیدن دختری درشت که در لباسی شبیه لباس خواب و مو های بلند که کل صورتش را با دست هایش پوشانده و بدون صدا اشک های درشت درشت میریزد هر کسی در آن محیط را معذب میکرد. 


هیچ کس فکر نمیکرد دختر ها حق گریه ندارند. ولی نه در آن محیط. در صبحی دلنشین. یکی از معدود روز هایی که هوای خوب با آخر هفته در یک روز افتاده اند.


الکا آن روز سیلی دوم را خورده بود. نه از خانم شارل . بلکه از سوسیس. 


وقتی سوسیس را در دهانش گذاشت. متوجه شد که اصلا از طعمش لذت نمیبرد. در واقع از همان روز بود که فهمید دنیایش یک دروغ بزرگ بوده. 


---


نزدیک به پنجاه سال از سیلی دوم میگذرد. از تولد 19 سالگی اش. و الکا در صندلی راحتی اش فرو رفته و کانال های تلویزیون را زیر و رو میکند. همزمان به آن روز نحس فکر میکند. روزی که از سوسیس متنفر شد و در عین حال فهمید که سوسیس تنها چیزی است که میتواند بخورد.

  

او مثل مردم عادی از شبکه های پولی و نت فلیکس استفاده نمیکند. نمیداند اگر از آن ها استفاده میکرد چقدر وقت خالی میتوانست پیدا کند که به خاطراتش در صبح تولد 19 سالگی اش فکر کند. 


یکی از شبکه ها مصاحبه ای از دو قرن پیش نشان میدهد. بابی فیشر. قهرمان شطرنج جهان. تلویزیون زیر نویس میکند که بابی فیشر قدرتمند ترین شطرنج باز کل تاریخ بشریت تا به اکنون بوده و تصور میشده اگر به جای شطرنج به فیزیک روی می آورد معادل آلبرت آینشتاین به علم خدمت میکرد. 


بابی در تلویزیون به چشمان الکا زل میزند. بعد نگاهی به مصاحبه گر می اندازد و میگوید : " میدانی. همه ما اشتباه میکنیم. اشتباهی که کل زندگی مان را تغییر میدهد. شطرنج بدترین اشتباه من در زندگیم بود . خوشحالم که لاقل اینو میدونم قبل از اینکه بمیرم. میدونم هنوزم دیر نشده که اینو بگم. شطرنج مرده. این بازی به هیچ معنایی وجود نداره و اصلا نباید بازی بشه. هرکسی که شطرنج بازی میکنه باید اعدام بشه. " 



("الکا ویسکی دوست ندارد." ادامه دارد) 


الکا در شهری زندگی میکند که به تازگی متروک شده. مردم در شهر نزدیک یک شهربازی خاص پیدا کرده اند . از آن شهر بازی هایی که زمان کودکی الکا وجود داشت نه. این شهر بازی شهریست که بیشتر مخصوص افراد بزرگ است تا بچه ها. به آن "مرکز آرزو" ها هم میگویند. 


یک دستگاه هست که تویش میخوابی و میروی به زندگی دلخواهت. یکی از دنیا های خیلی پرطرفدار "قرن بیستم" بود. میتوانستی در جنگ جهانی باشی. میتوانستی در آرام ترین دهکده ی دنیا در دل اروپا برای خودت کشاورزی کنی. میتوانستی بهترین هنرمند جهان باشی فقط با رسم خطوط کودکانه بر دیوار اتاقت . در قرن بیستم میتوانستی هر کسی باشی. 


ولی الکا از این بازی خوشش نمی آمد. میدانست اگر امتحانش کند مثل بقیه بهش معتاد میشود. میدانست که زندگی واقعی خودش به قدری کسالت آور و مزحک هست که اگر بی کیفیت ترین شبیه ساز مجازی در شهر بازی را امتحان کند دیگر یک ثانیه هم به شهر خودش برنمیگردد .


ولی نمیخواست. 


شب ها به موقع میخوابید. صبح ها دیر بیدار میشد. مدت های دراز در تخت خوابش لم میداد و به آهنگ های قدیمی تایلندی گوش میداد. آهنگ هایی که به هر دلیلی که برای خودش واضح نبود ، بهشان معتاد شده بود. هفت سال بود به یک آهنگ گوش میداد و نمیدانست خواننده اش چه میخواند یا اسم و رسم خواننده اش چیست. آن آهنگ خدای شب و روزش شده بود. با آن خندیده بود. گریسته بود. به یاد عشقش افتاده بود. به یاد خانواده ای که دیگر کنارش نبودند. به یاد معلمش . خانم شارل. معلمی که از الکا متنفر بود ولی الکا در چهره اش نوعی توجه خاص به او میدید که در بقیه انسان ها ندیده بود. برای همین عاشقش شده بود. عاشق کسی که کمترین ارزشی برایش قائل نشده بود. 


هنوز هم که هنوز است نامه های نفرت انگیز خانم چار هر ماه به درب منزلش میرسد. چهارشنبه ها یا یک شنبه ها. همیشه بستگی به این داشت که پستچی آن شب در خانه بوده یا نه. با حساب و کتاب هایی که کرده بود وقت هایی که نامه یکشنبه می آمد ، پستچی به خانه رفته بود. این را میشد از بوی کاغذ فهمید و همینطور از ساعتی که نامه به صندوق می افتاد. 


هیچ چیز نمیتوانست او را با قدرتی بیشتر از نامه های نفرت انگیز خانم شارل از رخت خواب بلند کند. یکی از دلایلی که شهر را ترک نمیکرد هم همین نامه ها بود. آدرس خانه اش را ده ها سال بی تغییر گذاشت تا همچنان نامه ها به دستش برسد. اما این یک دروغ بزرگ هم بود. گاهی فکر میکرد که علت علاقه اش به نامه ها فقط یک دروغ است که خودش به خودش میگوید. تا بتواند صبح ها از تخت بلند شود. لاقل ماهی یکبار. تا بتواند کنجکاوی اش تحریک کند تا درباره ی زندگی پستچی تحقیق کند. تا شاید به این بهانه با همسایه ها یا کارمند اداره پست حرف بزند و نیاز به روابط اجتماعی اش را برطرف کند. خودش نمیدانست. نمیخواست هم بداند. از نظرش این بدنش نبود که برای او زندگی میکرد. بلکه خود الکا بود که برای بدنش زندگی میکرد. او برای بدنش انگیزه و بهانه پیدا میکرد. تا زندگی را ادامه بدهد. گاهی نمیتوانست به این چیز ها فکر نکند. برای همین مدام به آهنگ تایلندی گوش میداد. 


نامه خانم شارل یکی از همین روز ها می آمد. همیشه در آن یک لحن بخصوص دیده میشد. همیشه در آن سلام وجود داشت. چون خانم شارل فردی بسیار تحصیل کرده و مبادای آداب بود. او حتی به دشمن هایش هم سلام میکرد. 


"ُسلام. الکای بی عرضه. فکر کنم هنوز زنده ای. خیلی دلم میخواهد از شرت خلاص شوم ولی پرستارم در خانه سالمندان میگوید نامه نوشتن به تو را ادامه دهم. بنده خدا فکر میکند که من برای یکی از شاگردان عزیزم نامه مینویسم. همه ی بیمارستان فکر میکنند من با احساس ترین آدم اینجام. چون به یکی از شاگردهای چهل سال پیشم هنوز نامه مینویسم. احمق های بیچاره نمیدانند من به جز فحش و تحقیر چیزی برای تو توی این نامه ها نمیگذارم. ." 


و اکثر نامه ها همین قالب را حفظ میکردند. الکا از خواندنشان حسی شعفناک میگرفت. به نظرش هیچ لذتی در دنیا بیشتر از این نبود که هر ماه از یک معلم ادبیات پیر و دنیا دیده نامه تنفر دریافت کنی. 

در این ده سالی که نامه ها را دریافت میکرد خودش را بیشتر از هر موقعی شناخته بود. ده سال ، انتقاد های بیرحمانه از یک رفتار هایی که در دوران نوجوانی داشته. دختری سر به زیر و بی عرضه در کلاس که کاری به کار کسی نداشت . ده سال بود که الکا هنوز بابت آن سال ها انتقاد میشد. 




----


ادامه دارد. 



پنجره باز بود و نسیم ملایمی میوزید. الکا هنوز شغلی ندارد. با مکاتباتی که از طریق ایمیل با معاون شهردار داشته قرار شد تا زمانی که یک شغل برایش جفت و جور شود حداقل هزینه خوراکش را به حسابش واریز کنند.

به او پیشنهاد شده بود که معلم مهدکودک بشود. اما پیشنهاد را رد کرد. اگر هر کار دیگری بود نمیتوانست رد کند. اما معلم مهد کودک تنها شغلی بود که شهرداری نمیخواست ریسک کند و کسی را که هیچ علاقه ای به این شغل ندارد را به چنین شغلی اعزام کند.

 

علت اینکه نمیخواست معلم بشود اما این نبود که از بچه ها خوشش نمی آمد. اگر موجودات یروی زمین بودند که الکا ازشان حالت تهوع نمیگرفت فقط همین بچه ها بودند. اما شنیده بود که این شغل نیازمند گذراندن وقت با کارمندان و والدین بچه ها هم هست. حتی از تصور اینکه مجبور باشد در جشن تولد یکی از بچه ها یا همکار هایش شرکت کند هم بدنش به لرزه می افتاد.

 

از اینکه مجبور باشد یک فشفشه دستش بگیرد و بخندد و تظاهر کند که خوشحال است به خاطر اینکه 4 سال پیش نیکولاس به دنیا آمده ذهنش را به درد می آورد. اگر به او بود مراسم تولد باید همواره با گریه و زاری میبود. نه حتی به کسل کنندگی مراسم سوگواری که همه سعی میکنند با ادبانه ناراحت باشند. به نظرش باید به نهایت افراطی گرایانه حالت ممکن یک مراسم گریه تبدیل میشد. از همان هایی که مردم در خاورمیانه اجرا میکنند.

 

اگر در جشن تولد ها همه سیاه میپوشیدند و با نعره های ترسناکی که از دستگاه صوتی پخش میشد گریه میکردند، آنوقت میشد گفت اسمش جشن تولد هست. الکا فکر میکرد ورود به این دنیای کثیف و نکبت بار به قدری افسوس و حسرت داشت که یاد آوری روزی که وارد آن شدی یکی از بزرگترین درد های هر انسان منطقی و مدرن بود.

 

 

وقتی به این مراسم فکر میکرد همزمان با شدید قوزی که داشت به دکمه های کیبورد ضربه میزد. در حال تایپ ایمیلی به معاون شهردار بود. زنی که عکس پروفایلش در لینک دین می آمد یکی از کلیشه ای ترین آدم های ممکن بود. او الکا را به یک ملاقات نیمه رسمی دعوت کرده بود.

 

قرار بود بعد از یک سال نامه نگاری از طریق ایمیل هم دیگر را ببینند و درباره آینده شغلی الکا با هم حرف بزنند. این درحالی بود که الکا کم کم داشت به مواجب گیری از دولت و صبح تا شب در رخت خواب دراز کشیدن خو میگرفت.

 

اما معاون شهردار، خانم یا آقای مایکلسون کم کم حس میکرد الکا زیادی از وضعش راضی است و سعی میکرد به هر نحوی که شده برای این زن 60 ساله خانه نشین شغلی پیدا کند. پس از پیشرفت علم یک شهروند عادی به طور میانگین 100 سال عمر میکرد و بازنشستگی تا 80 سالگی میسر نبود. اللخصوص در شرایطی که کشور روز به روز فقیر تر میشد کار کردن شهروندان تا نهایت ممکن از اولویت های شهرداری ها و به طور کلی مدیران کشور بود.

 

الکا اما از این چیز ها سر در نمیاورد و ترجیح میداد کل کشور زیر آب برود اما او این فرصت را داشته باشد که هر روز در تخت خواب بخوابد و به آهنگ تایلندی گوش بدهد .  

 

آهنگی که نمیخواست بداند درباره ی چیست.


(ادامه دارد .)



الکا به خوبی یادش هست زمانی را که خانواده اش را برای آخرین بار دید. همان موقع میدانست که آن آخرین باری بود که آنها را میدید. آنها به کشور دیگر مهاجرت کردند. الکا را با خودشان نبردند، نه برای اینکه به او علاقه نداشتند یا اینکه الکا نمیخواست با آنها بیاید.

 

آن موقع الکا سی سالش بود. هنوز خبری از نامه های عجیب خانم شارل نبود. الکا هنوز به شکل منزجر کننده و زباله واری که اکنون بود در نیامده بود. هنوز تعدادی دوست داشت. هنوز خانواده اش پیشش بودند. هنوز به زندگی اش امید داشت. آن روز ها بهترین روز های زندگی اش بودند. زمانی که الکا "جوان" بود. با این حال او مثل اکثر جوان ها نبود. ولی باز آنقدر از بقیه متفاوت نبود که در کلوب "متفاوت ها" جایی نداشته باشد. هنوز کمی عادی بود. برای همین میتوانست مناسبت های اجتماعی اش را حفظ کند.

 

در کلوب " متفاوت ها" او همچنان زیادی متفاوت بود. نه به خاطر اینکه بقیه از او بهتر و موفق تر و نرمال تر بودند. بلکه برعکس. انگار او در آن کلوب بیشتر نقش یکی از داوطلب ها را داشت تا اینکه یکی از قربانی ها باشد. علاوه بر اینکه او تنها دختر در آن گروه بود ، او تنها کسی بود که با ماشین شخصی خودش به کلوب می آمد و تنها کسی بود که همیشه چیزی برای گفتن داشت. برای همین گاهی وقت ها بقیه فکر میکردند الکا در گروه متفاوت ها صرفا نقش یک امید دهنده را دارد. داوطلب ها هر وقت داستان هایشان را شروع میکردند در انتها میگفتند : اگر با گروه ما باشین شما هم مثل الکا میشین.

 

دروغی که سر و ته نداشت. داوطلب ها کسانی بودند که گروه را میچرخاندند دائم فکر میکردند اگر به خاطر آنها نبود الکا هم یکی از افراد بی سر و ته توی گروه میشد. تنها دلیل آنکه الکا مثل آن بازنده ها نبود این بود که او در خانواده مرفه و پولداری بدنیا آمده بود. و هیچ وقت آنقدر زندگی برایش سخت نشده بود که تبدیل به موجودی بشود که از ترس دنیای بیرون تمام روز در اتاقش کز بدهد.

 

یکی از همان سه شنبه ها بود که وقتی از کلوب برگشت خانواده اش به او گفتند که قصد مهاجرت دارند. آنها از الکا خواستند مدارکی از رئیسش بگیرد تا خانواده اش بتوانند ضمیمه پرونده الکا کنند. این یک مهاجرت خانوادگی بود. به کشوری به نام "دانمارک دو". دانمارک دو در واقع بزرگترین دولت جهان بود. نخبه ها و افراد تحصیل کرده هر سال به دانمارک دو مهاجرت میکردند. آمریکا اما، کشوری که الکا و خانواده اش در آن ساکن بود. روز به روز فقیر تر میشد. فقری که بعد از جنگ هسته ای با کره شمالی در قرن بیست و دو بخشی از هویت آمریکایی شد. جنگ با شکست کره شمالی و ادغام آن با کره جنوبی به پایان رسید. جنگ صلح را برای جهان به ارمغان آورد ولی زخمی جبران ناشدنی بر کشور پیروز بر جای گذاشت.

بخش های عظیمی از خاک ایالات متحده که شامل 10 ایالت حاصل خیز آن بود به مکان های غیر قابل ست با تشعشعات هسته ای تبدیل شد. با کاهش 20 درصد از خاک ایالات متحده جمعیت متراکم تر شد و جنگ های خیابانی و شورش های داخلی آهسته آهسته کشور را به یکی از فقیر ترین کشور های جهان تبدیل کرد.

دلار که تا آن زمان به عنوان واحد پول بین المللی استفاده میشد جای خود را به یورو داد. همان سال ها بود که اروپا به بزرگترین تصمیم خود در باره ی نحوه مدیریتش دست برد. حال اروپا جای امریکا بعنوان رئیس جهان را گرفته بود و نیازمند مدیریتی خاص بود.

 

در همین سال ها بود که دولت دانمارک شعبه ای به نام دانمارک دو در خارج از مرز های دانمارک احداث کرد. این کشور جدید در واقع کل خاک اروپای قدیم را در بر میگرفت. حال  پس از پنجاه سال دانمارک دو قدرتی مستقل از خود دانمارک داشت و به عنوان اروپای جدید با واحد پول یورو به مدیریت جهان میپرداخت. میلیون ها انسان سالانه به این کشور مهاجرت میکردند و خانواده ی الکا به زودی یکی از آنها میشد.

 

.

ولی مشکل همان جا بود که شروع شد. گاهی وقت ها الکا فکر میکند که بدترین حادثه زندگی اش سیلی دوم در سوسیس فروشی بود.

چیزی که هیچ وقت نخواست باور کند این بود که بدترین حادثه زندگی اش رد شدن ویزای ورودش به دانمارک دو بود. یک بار حواسش نبود و این را برای یکی از دوستانش تعریف کرد. دوستش لبخند تحقیر آمیزی زد و گفت : خیلی بدشانسی. من یکی که اگه خانواده ام مهاجرت کنند به یه جای بهتر و منو توی فقیر ترین کشور دنیا تنها بذارن همون فرداش خودمو دار میزنم. نمیدونم تو با چه رویی هنوز داری زندگیتو میکنی.

 

این را گفت و قهوه اش را سر کشید. در آن لحظه الکا به قدری خشمگین و متحقر شده بود که میخواست با دو دستش گلوی دوستش را آنقدر فشار بدهد که دیگر نتواند تا آخر عمرش نفس بکشد.

ولی خیلی ملایمت به خرج داد وقتی به جای این کار تصمیم گرفت لیوان قهوه ای را که دوستش داشت از آن مینوشید روی صورتش خالی کند. چیزی که حواسش نبود این بود که نمیدانست این کار به همان خطرناکی فشار دادن گلوی دوستش تا لبه مرگ است. الکا همیشه خشمش را کنترل میکرد ولی نه در حدی که جلوی فاجعه را بگیرد. خوشبختانه دوستش از حادثه زنده جان سالم به در برد. و حتی حاضر نشد بابت سوختگی صورت از او شکایت کند. اگر این کار را میکرد الکا یا باید کارتن خواب میشد یا سال ها در زندان فلوریدا به سر میبرد. جایی که میگفتند زن ها زنده از آن برنمیگردند.

البته دوستش لطف کردن را در همین حد باقی گذاشت که او را راهی زندان نکند. الکا دیگر هرگز او را ندید. حتی با وجود اینکه او فقط چند صد متر دور تر زندگی میکرد.

 

نمیدانست اگر با خانواده اش وارد دانمارک دو میشد به وضح فلاکت بار اکنونش میرسید یا نه. شاید حق با دوستش بود. شاید باید خودش را همان شب دار میزد. شبی که وارد خانه شد و دید همه خانواده ناراحتند و دور میز شام حرف نمیزنند. و خودش فهمید قضیه از چه قرار است.

 

- الکا متاسفانه ویزات .

-  میدونم. شکر رو بده.

 

- میدونی که تا همین جاش خیلی بابتش پول دادیم. نمیتونیم سفر خودمونو کنسل کنیم.

 

- این شکرش چرا خیسه ؟

 

- میفهمی اصلا داریم درباره چی حرف میزنیم ؟

 

الکا شکرپاش را پرت کرد وسط آشپزخانه. شیشه اش به هزار تکه ریز تبدیل شد. پدرش سرفه های سنگین تلخش را آغاز کرد. خواهرش گریه راه انداخت و برادرش عین اسب شروع کرد به خندیدن جوری که به حد خفگی صورتش سرخ شد.

حدود یک ماه بعد از آن شب، الکا بر سر همان میز نشسته بود. همان خرده شیشه ها هنوز روی زمین بودند. همان غذا بر سر میز بود. و خانه همان بوی همیشگی را میداد. تنها چیزی که فرق داشت این بود که خانواده اش آنجا نبودند.

 

سی سال از آن روز ها میگذشت. از زمان جوانی اش.  در همین خانه بود که خانواده اش را برای بار آخر دید. روزی که همه خدافظی کردند. و مادرش گریه میکرد. میدانست الکا هرگز نامه ای برایشان نمینویسد و هرگز به آنها زنگ نمیزند. یادش هست که برادرش حتی با او خداحافظی هم نکرد و فقط سرش را از توی ماشین تکان داد.

 

صحنه ی تلخی بود. خانواده اش در این سی سال یک بار هم با او تماسی نگرفتند. این قضیه برایش تا حدی نگران کننده بود. مخصوصا که آن سال چند عملیات تروریستی منظم و پشت سر هم در گوشه و کنار دانمارک دو رخ داد و صد ها نفر زیر آوار های ساختمان ها مفقود شدند. الکا هرگز اخبار حادثه را دنبال نکرد. فقط از رادیو و مردم کوچه و خیابان حرف هایی میشنید.

نمیخواست اخبارش را دنبال کند. میدانست آنقدر بدشانس هست که اگر در اینترنت تصاویر آن حادثه را جست و جو کند در عرض چند ثانیه لباس صورتی خواهرش را در بین آوار ها تشخیص خواهد داد.

 

زندگی اش به قدر کافی خنده دار و بی ارزش بود که حالا بخواهد ریسک کند و با این تحقیقات بی خود برای خودش بدبختی و درد بخرد. گوشه ذهنش تصور میکرد خانواده اش بعد از ورود به دانمارک دو به قدری سرشان گرم زندگی جدید بوده که یادشان رفته با دخترشان تماس بگیرند.

الکا هرگز خانواده اش را ندید. اما شاید این شانس را روزی پیدا کند. یکبار خواب عجیبی دید. خواب دید که خانم شارل در واقع مادرش است. مادرش برای اینکه دخترش به او اجازه بدهد برایش نامه بفرستد خودش را بعنوان خانم شارل جا زده و نامه های محبت آمیزش را در قالب نامه های تنفر آمیز برای دخترش میفرستد. میداند تنها نامه های تنفر آمیز هستند که الکا را ممکن است وادار کند که آدرس خانه اش را تغییر ندهد.

 

آن روز الکا از خواب بیدار شد. و به صندوق پست رفت. چهارشنبه بود و پستچی راس ساعت 10 نامه را در صندوق انداخته بود. نامه را باز کرد.

" سلام الکا. من هیچ وقت دختر نداشتم ولی . "

 

نامه را مچاله کرد. و آه بلندی کشید. اگر این نامه ها را مادرش نوشته بود این جمله را هیچ وقت بکار نمیبرد.

 



("الکا ویسکی دوست ندارد" ادامه دارد.)



بهار پاتریکیان موجود جالبیست. به او دوزیست هم گفته میشود :دی 


 برای اینکه او در هر دو جهان مرگ و زندگی زیست میکند :! و اینجا البته مرگ به معنی وبلاگ متلاشی و زندگی به معنی وبلاگ سالم و سرحال هست :))) 



یبار فکر کردم واقعا داره میره و نمیدونستم ازین زامبی بازیا در میاره و اینا. و یه پست طولانی نوشتم در سوگ رفتنش و اینا. بعد از دو هفته زیرآب بودن برگشت و کلا کشک کرد هرچی سوگواری کرده بودیمو. 


و خب مسلما هم نرمالش این بود که از بازگشتش خوشحال بشم ولی نمیدونم چرا راه "سینا" طور رو انتخاب کردم و تصمیم گرفتم که با "زامبی" دوست نباشم :دی 



:) صحیح . این بود کل این پست ! 





این آهنگ هم توصیه میگردد ! 

https://soundcloud.com/treehouse-vibes/yung-anh-pressure


یک عدد دوست پیدا کردم. (ساختم . تشکیل دادم . هرچی) 

آن هم کجا ؟ بله در سوپر مارکت. فروشنده بود. یه دختر خیلی ساده که میشد حدس زد از اون نگاه های ناامید کننده تحویلم نمیده. از آدم هایی که با خنده جوابتو میدن و اعتماد بنفست رو خراب نمیکنن و خیلی راحت میتونی باشون درباره ی همه چی حرف بزنی. 

منم همینکارو کردم. باهاش درباره ی همه چی حرف زدم :)) البته بعد از اینکه شمارشو گرفتم و قرار گذاشتیم توی کتابخونه. 

نمیدونم چرا الکی انقدر ذوق دارم. ولی فکر میکنم خیلی ماموریت غیر ممکنی رو انجام دادم. برای من حرف زدن با یه کسی که اینجا بدنیا اومده تقریبا محاله. تمام خارجی هایی که دیدم بدون قید و شرط گفتن که تعداد دوستای دانمارکیشون "صفر" تاست. 

و حالا من یکی پیدا کرده بودم اونم خیلی الکی از طریق گپ زدن کوتاه توی یه فروشگاه. 

همین عجیب بودنشه بهم یه جور حس ناراحت کننده ای میده. منو توی موقعیت های غیر قابل پیشبینی میذاره. شاید هفته ای چند بار توی فروشگاه ببینمش که پشت دخل نشسته و داره جنس هارو اسکن میکنه و همیشه خدا هم فروشگاه انقدر شلوغه که به جز سلام و خدافظی رسما روم نمیشه چیزی بگم. من کلا برای اینکه یه گفت و گو توی ذهنم شکل بگیره باید از پنج دقیقه قبلش صغری کبری بچینم. 

امروز دیدمش باز. بدون اینکه چیزی بهش بگم. یعنی به جز سلام و خدافظ. و خب فکر میکنم یه جور ناراحت شد. توی چت هم چیزی نوشتم و خیلی کوتاه جوابمو داد. و براش یه عکس فرستادم و فقط گفت : Alright 
خیلی وسوسه شدم که مثل همه رفاقت های بر باد رفته ام شروع کنم به حمله کردن و هرچی توی ذهنمه بگم بهش . مثلا که : همه حرفی که داری همین بود ؟! یا یه همچی کوفتی ولی خب خیلی وقته که سعی میکنم اون آدمی که همش اصرار داره "خودش باشه" نباشم. لاقل وقتی خارج از دنیای نویسندگی هستم و دارم با ادم هایی که احساسات واقعی دارن معاشرت میکنم. 


انقدر هم سرش شلوغه که فکر نکنم تا یه ماه دیگه بشه ملاقات کنیم تا اون موقع هم من کلا زندگیم وارد فاز دیگه ای شده و باید برم سر کار جدید و این حرفا. 

اصلا نمیدونم چرا دارم اینا رو مینویسم. 

ولی یه چیز خیلی جالب اینکه من همون از نگاه اول فهمیدم این آدم به من میخوره. و بعد از اینکه قرار گذاشتیم و حرف زدیم متوجه شدم نه تنها فقط چند ماه باهام اختلاف سنی داره بلکه به نقاشی و هنر هم علاقه داره. قضیه سن به نظرم اونقدر هم مهم نیست ولی متوجه شدم کسی اگر یک سال از من بزرگتر باشه خیلی احتمالش زیاده که توی روابط اجتماعیش و موقعیت شغلیش از من به حدی بالاتر باشه که حرف زدن با من براش کسل کننده باشه و اگه حتی یه سال کوچیک تر باشه باز هم احتمالش زیاده که هنوز درگیر تفریحات کودکانه ای مثل بازی کامپیوتری و سریال و اینا باشه. البته من خودم بازی میکنم ولی نه اونجور که خوره باشم مثل اکثر جوونها. 


چرت و پرت کافیه. خدافظ تا ماه بعد ! 



بالاخره افتادم رو دور پادکست انگلیسی گوش دادن (در واقع دیدن. چون از طریق یوتیوبه - البته اگه کسی اونجا بدونه یوتیوب چیه به جز اینکه فقط اسمشو شنیده باشه و فقط چارتا موزیک ویدئو سلنا ازش دیده باشه )  


و دارم حس میکنم زندگی واقعی جای دیگه ای بوده و من خبر نداشتم . زندگی نرمال و منطقی. منظورم نگاه غربیه. 


دلم میخواد یه سیفون بکشم به همه زندگی چرتی که تو زبان فارسی داشتم اون همه وقت هایی که هدر رفت پای چرت و پرتای معلمایی که فکر میکردن سایت های پو*ن بدتر از اعدام کردن در ملا عام هست. زندگی ای که توش هدف این نبود که به معنای زندگی فکر بشه بلکه به این حواست باشه که یوقت گناهات از ثوابات جلو نزنه که یهو پس فردا توی جهنم از گوشت بدنت حلیم درست نکنن. بدنم میلرزه اون خاطرات میاد جلوی چشمم که معلم هامون به بچه های نوپا و هیچی ندون درباره جهنم حرف میزدند. خدا بزنه تو کمرتون اخه . 



کاش میشد زبان فارسیرم کلا بریزم توی چاه و سیفونشو بکشم . ولی نمیشه . فعلا دارم سعی میکنم انگلیسیم رو تا حد امکان تقویت کنم در اونصورت این شانس رو دارم که فارسیم رو کم کم فراموش کنم . 


به امید دیدار اسکلای وبلاگی :)) 


سلام گویا به خیلی ها بر خورده بود من از فارسی بد گفتم! والا من نمیخواستم به شخصی توهین کنم صرفا به یه زبان توهین کردم. حالا اگه فکر میکنید نحوه جنبادن زبان یه بخشی از هویت محسوب میشه دیگه اون مشکل من نیست :)) 

 

حالا خوبه اومدم ابروشو درست کنم زدم چششم کور کردم. ینی مثلا خواستم از دل ملت در بیارم بعد بدتر زدم چارتا فوشم به لیست فوشای قدیمی اضافه کردم حالا مهم نیست کلا دلیل اومدنم این نبود . 

 

بعدم هرچی باشه من زبان فارسیم هنوز بهتر از بقیه زبان هامو پس بهتره لاقل یه چارتا کتاب زبان اصلی رو تموم کنم بعد بیام پز بدم و اینا. 

 

 

حالا ازون بگذریم. چقدر دلم میخواست الان  . 

 

 

 

الان بهتر شد! میدونین دارم با چی تایپ میکنم ؟ با گوگل ترنسلیت. اخه کیبورد فارسی نداره این کامپیوتر ولی گوگل ترنسلیت بهت کیبورد مجازی میده. حالا اونو بیخیال. میخواستم درباره ی یه موضوع خیلی مهم حرف بزنم.هولی شت چقدر این دقیق داره ترجمه میکنه از فارسی به انگلیسی! آدم شاخ در میاره.

 

خب صرفا خواستم خاطره امروز رو یه جایی ثبت کنم. 

نمیدونم این کارم چقدر عجیب محسوب میشه تو ایران ولی خب اینجا اگه اینکارا رو نکنم هیچ وقت زبونشونو درست حسابی یاد نمیگیرم. حالا نمیخوام همه چیزو از اول شروع کنم ولی کلا خب در این حد بدونید که یه دختری هست که تو کتابخونه باهاش آشنا شدم و گاهی یبار قرار میذاریم تو کتابخونه و حرف میزنیم یه دو ساعت اینا. امروز روز دوم بود که ملاقات کردیم. خیلی برام جالبه که از وقتی اومدم اینجا هیچی بلد نبودم. (حالا هیچی هم نه ! ولی خب مثلا انگلیسیم در حد شتر هم نبود بعد انتظار داشتم ملت بیان باهام درد و دل کنن مثل الان! یا مثلا نه شغلی داشتم نه ورزشی میکردم نه اصلا عقیده داشتم که آدم باید بعضی وقت ها خودش شروع کننده ی صحبت باشه و نباید همه عمرش منتظر باشه یکی اجتماعی تر از خودش پیدا کنه که به حرف بکشش. و خلاصه این حرفا.)

بذارید یکم از این روایت مستند گونه خارج بشم و بیام صرفا دیالوگ هایی که بینمون بود رو خلاصه کنم چون واقعا هم وقت ندارم الان یک شبه و با اینکه فردا تعطیله ولی به مامان قول دادم صبحانه بیدار بشم. از طرفی فکر میکنم چار سال دیگه که دوباره اینا رو میخونم به خودم فحش میدم که چرا دیالوگ هامونو ننوشتم ! 

 

ساعت ۴ قرار گذاشته بودیم. حوالی چهار که شد اس داد که من رفتم بشاشم و وقتی کارم تموم شد میام طبقه بالا. (ببخشید راستی بابت ادبیات ولی صرفا ترجمه مستقیم چیزی بود که بهم اس ام اس داد. شاید اینجوری بفهمید شوک فرهنگی یعنی چی ! البته برای من عادی شده تقریبا. (قبل از اینکه به فارسی ترجمش کردم!) )‌ 

بعد هیچی دیگه اومد و اینا . بعد رفتیم یه گوشه نشستیم و شروع کردیم حرف زدن. قبل از قرار کلا هی استرس داشتم. مثل یکی از اون قرارایی شده بود که دلم میخواست کنسلش کنم. و جالبه اولین باری بود که برای یه قرار دوستانه همچین حسی داشتم. نمیدونم چرا دقیقا. شاید چون خیلی تو حال و هوای درس خوندن بودم و کلا من به درس خوندن معتادم و اگه برم توی حسش هر چیزی بخواد مزاحمم باشه یه جور میخوام کنسلش کنم. و همین حس منفی ای که داشتم خیلی روی مخم بود و مثلا میگفتم : لعنتی حالا بیا کلی نقشه بریز بعد آخرشم حس کنی داری یه وظیفه انجام میدی. 

 

راستی بذارید یکم بهتون بک گراند بدم. خیلی از شما ها هنوز توی فضای ایرانی سنتی هستید و فکر میکنید اوکی چون طرف دختر بود پس یه ربطی به رابطه و اینا داره. در واقع ایشون یه نفر رو داره و من در اینجا فقط بعنوان یه همصحبت ام. شاید هم یه دوست ولی من کلا فکر میکنم با دو تا قرار نمیشه به طرف گفت دوست مخصوصا اگه قبل از ملاقاتش بخوای کنسلش کنی. 

 

 اولش به این بهونه بود که زبانمو تقویت کنم ولی خب بعدا که دید میتونیم کلی حرف بزنیم و اینا قرار شد هر چند وقت یبار ببینیم هم رو و این حرفا. یه جور مثل چت کردن میمونه ولی رو در رو. هیچ کسی دور و برت نیست که بپره وسط حرفتون. از طرفی هیچ کسی برای چیزی عجله نداره یا مثلا من و این طرف با هم حرف نمیزنیم چون همکلاسی دانشگاه یا هر کوفت دیگه ای هستیم که باعث بشه که مارو از حرف زدن درباره چیز خاصی منع کنه. خوبی چت همیشه برام این بود که با یه غریبه ای ! و این غریبه میتونی بهش هرچیزی بگی. میتونی بهش بگی چقدر از فلان شخص متنفری بدون اینکه بترسی بره بذار دست کسی یا چمدونم بهش بگی من از ترامپ خوشم میاد (بر فرض !) و بره برای همه پخش کنه که آره فلانی اینجوره . کلا فکر کنم فهمیدید چی گفتم . این حس حرف زدن با کسی که توی اتوبوس یا تاکسی میبینی و میتونی درباره هرچی دلت خواست باهاش حرف بزنی! 

 

فکر میکنم یه حرکت خوبی که بهم کمک کرد این جور موقعیت ها رو برای خودم بسازم این بود که بیخیال چت با دوستان فارسی زبان شدم. چون بهرحال هرجوری حساب کنی اونا قرار نیست منو رو در رو ملاقات کنن و درسته که حرف زدن باهاشون اون حس نیاز به چت با یه شخصیت بی طرف رو برام جبران کنه ولی باز هم منو توی یه حباب انزوا قرار میده. بعدم خب کی بدش میاد چارتا زبون این وسط یاد بگیره. 

 

خیلی دارم چرت میگم . قرار بود خیر سرم دیالوگ هامون رو بگم. 

وقتی نشستیم بهش گفتم یکم خستم و فکر میکنم بهتره انگلیسی حرف بزنیم. بعد گفت ولی تو باید زازوییتو تقویت کنی ! منم گفتم حالا یکم تخفیف بده و اینا. 

ولی آخرم دیدم ول نمیکنه منم شروع کردم زازویی حرف زدن ولی دیگه وسطاش حال نداشتم زدم کانال انگلیسی .

 

ولی حس میکردم سویچ کردم به انگلیسی شاید یکم بهم انرژی بیشتری بده تا تلاش کنم یه بحث پر هیجان باهاش داشته باشم. ولی دقت کردم دیدم چقدر شروع کسالت باری داشت حرف زدن من. و میتونستم ببینم که داره سعی میکنه منو به حرف بکشونه با سوال های پشت سر همش. و اگه از من بشنوید هیچ چیزی توی یه گفت و گو بدتر از این نیست که طرف مقابلت مدام هلت بده به حرف زدن و بهت انگیزه بدم. متوجه بودم چقدر تن صدام ضعیفه و چقدرنحوه بیانم خام و بی حالته. حتی هیجان انگیز ترین چیزا رو میخواستم بگم یه لحن کتابی مزخرف میگرفت. ولی خداروشکر آخر سر کم کم موتورمون راه افتاد به این معنا که موضوع مشترک پیدا کردیم برای حرف زدن. یعنی یه چیزی که واقعا علاقه داشتیم به حرف زدن دربارش . آره یه موضوعی که دو سال پیش ازم میپرسیدی بهت میگفتم : واقعا ؟ یعنی انقدر عمر آدم بی ارزشه ؟ من عمرم حرفی ندارم با توی لاشی بزنم درباره این موضوع! هر وقت با یه موضوع درباره فلسفه علم ریاضی یا خرزنی اومدی بیا که با هم حرف بزنیم . (و نتیجه این بود که گاها تنها بودم!) 

و این موضوع چی بود که یه جورایی منو امروز نجات داد و روح گفتمان رو تزریق کرد به . به گفتمان ؟ (فاک فارسی) 

بله ! درست حدس زدین ! بازی کامپیوتری. 

و علت اینکه من این موضوع رو جدیدا بهش علاقه پیدا کردم این نیست که میخواستم

 

 

 

و علت اینکه من این موضوع رو جدیدا بهش علاقه پیدا کردم این نیست که میخواستم موضوع داشته باشم برای حرف زدن با مردمان پست و نرمال ! بلکه خیلی تصادفی افتادم رو خط تولید بازی کامپیوتری و در جهت ::تحقیق:: و اینا مجبور شدم که چند تا بازی دانلود کنم و کلا خوره بازی بشم چند هفته ای. و مثلا هرکسیو میبینم ازش میپرسم چه بازی هایی به اون سبکی که من مدنظرمه بازی میکنه. 

و ایشون هم دختر بود و دخترا هم زیاد بازی کامپیوتری نمیکنن ولی به لطف دوست پسرش یه چشمه ای توی بازی داشت (فارسی فایل نات فآند). یعنی مجبورش میکرد که یکم بازی کنه باهاش و این حرفا و به نظرم اینکه جفتمون در حد خیلی کمی از بازی سر در میاوردیم یه جورایی حس هم تیمی بودن رو بوجود میورد که به نظرم یه جور به انگیزه حرف زدن کمک میکرد ( من که نفهمیدم چی نوشتم به فارسی ولی امیدوارم ۴ سال بعد که میخونمش بفهمم)

 

درباره چیزای مزخرفی هم حرف زدیم که حالا جاش نیست اینجا بگم چون بیشتر مختص جغرافیای غربی میشه و وقتی میاد توی خاورمیانه معنای متفاوتی به خودش میگیره (و اسمش هم هست فمنیسم) و موقع رفتنش که شد ازش پرسیدم چرا دیگه زیاد سر نمیزنه به این کتابخونه و خیلی جالب بود برام ولی بهم گفت که اینجا خیلی مزاحمش میشن ! یه لحظه حس بدی بهم دست داد یعنی فکر نمیکردم این جور چیزا توی این مملکت هم رخ بده اگر هم بده فوقش یکی مثل من باید باشه :))‌ ولی خب تعریف کرد که آره یبار یکی سعی کرده بود در حین اینکه فیلم های خاک بر سری از توی کامپیوتر کتابخونه تماشا میکرده همزمان زیرلبی نخ میداده بهش. و یبار دیگه هم یکی اومده بوده نشسته بوده بغل دستش و همینجور باهاش حرف میزده. 

 

بعد پرسید برای تو تاحالا رخ نداده و منم گفتم خب مسلما من دختر نیستم و فکر نکنم کسی ازینکارا با من بکنه :)‌ ولی بعد یکم فکر کردم گفتم آره چند بار یه بیخانمان هی سوال پیچم میکرد و نمیذاشت درس بخونم و بعد یجور بهش بر خورد که من اون مزاحما رو در سطح یه سوال کننده قرار دادم ! :)) که البته حقم داشت ولی خب بهرحال جفتش مزاحمته. 

 

بعد یه جورایی شروع کرد به اپرشییت کردن من و اینا و اینکه چقدر حرفه ای اومدم باهاش حرف زدم دفعه اولی که اومدم باهاش حرف بزنم (و خب اون ده ثانیه اول منم یه مزاحم بودم ! شاید الانم باشم ولی لاقل نه به اون صورت کلاسیک:)) ) . 

البته اون بخش رو یکم گند زدم حالا نمیدونم احتمالا خیلی ذوق زده شده بودم که از من داشت تعریف میکرد و برگشتم بهش گفتم : من همیشه وقتی میخوام با کسی که غریبست در صحبت رو باز کنم حواسم هست که طرف حوالی سن خودم باشه . مثلا نمیام با یه ۱۲ ساله حرف بزنم. 

البته خیلی آندرستنینگ و اینا نشون داد و متوجه شد که منظور کلیم چیه و اینها ولی در کل که بهش فکر میکنم میبینم خیلی حرف چرتی زدم واقعا ! چون تو اینجا مساله اصلی سن نبود مساله اون نحوه تعامل و ایناست . 

 

خالا بگذریم. خیلی موقع نوشتن این پست حس های مزخرفی بهم دست داد مثل اینکه : بذار برای خودت بمونه . خواننده ایرانی چی میفهمه آخه! 

 

ولی خب نمیتونم ننویسم. چون حتی اگه بخوام برای خودم هم بمونه باید یه جایی ثبت بشه ! نمیخوام این روز جالب از ذهنم پاک بشه ! روزی که یه نفر به منی که همیشه عمرم مزاحم مردم بودم گفت که تو یه آدم خیلی خوب هستی و این حرفا !!! 


خیلی خوشحالم که باید خودمو زور کنم که بیام به این وبلاگ. یادمه یه زمانی معتاد بودم به اومدن به اینجا. الان هم که دارم اینا رو مینویسم میخوام سریع تموم شه بره پی کارش!

فضای مجازی چیز خوبیه وقتی تو ایران زندگی میکنی. چون دنیای غیر مجازیش چنگی به دل نمیزنه مگه اینکه یه جای باصفا مثل گیلان زندگی کنی! 

 

فقط اومدم بگم یکی از بهترین دوستایی که اینجا پیدا کرده بودم و حتی باهاش ملاقات هم کرده بودم بالاخره از پشت بهم خنجر زد و بعد شب های طولانی که با هم درد دل کردیم و اینا منو سر یه کامنت از زندگیش حذف کرد اونم بدون هیچ اطلاع دادنی و اینکه اعلام کرد مدتی نیست و از اینترنت فاصله میگیره و اینا بعد نگو یواشکی یه اکانت دیگه ساخته و اونجا زندگی اینترنتیشو ادامه میده. 

 

کلا جالبه که فکر میکنم کار خوبی کردم در نهایت چون اون اواخر هم راهمون جدا شده بود و کمتر حرف میزدیم ولی نمیدونستم میره یه اکانت جدا میسازه و همه رو اونجا فالو میکنه به جز من :/ لابدم انقدر احمق بوده که فکر نکرده من بالاخره اکانتشو خواسته یا ناخواسته میدیدم توی لیستم به خاطر اینکه شمارشو داشتم. شایدم میدونسته . نمیدونم ! شایدم اصلا هدفش این بوده که یکم تنها تر بشه و اینا و اصلا قضیه ربطی به حرف من نداشته. ولی حالا مهم نیست دیگه کاریه که شده .

مهم اینه که بالاخره یه جورایی دارم به این نتیجه میرسم که دختر ها هرچقدرم باشون اشتراک نظر و لحظات مشترک و کوفت و زهر مار داشته باشی اخرم راه عجیب خودشون رو میرن که حتی خودشون هم ازش سر در نمیارن. جالب اینجاست که با این حال ابرو بالا میندازن و میگن من تعجب میکنم نیچه با اون فهم و شعورش چطور میتونست این نظرات رو راجع به زن ها داشته باشه. 


راستی
بیزار درسته نه بیذار :) البته اگر این غلط تعمدا نیست :))
خصوصی گذاشتم که به قول خودتون غرور پسرانه‌تون حفظ شه

 

 

نیستی ! نه تو هستی نه من. هردومون بزرگ شدیم ! ولی این کامنت همیشه اینجا هست. شاید تا زمانی که پاک بشه از سرور های بیان. 

 

اون لحظه ثبت شده ! لحظه ای که شبیهش هیچ وقت تکرار نمیشه !  

 

یادش بخیر یه زمانی روابط اجتماعیم مزخرف بود . ولی مینوشتم . مثل یه نویسنده درست و حسابی . الان نگاهم بکن. شدم یه ادم معمولی .‌

 

هیچ وقت ندیدمت :) تو تنها کسی بودی که ندیدم . به معنای واقعی کلمه ! همیشه برام یه ادم مرموز باقی موندی . امیدوارم یه روز برسه که . بمیرم و نبینمت ! اون موقعه که میتونم بگم زندگی جالبی داشتم ! میدونم منو ببینی یا تو از من بدت میاد یا من از تو . میدونم از اولش همه اینا چرت و پرت بود . میدونم من الان باید بگیرم بخوابم . میدونم دیوانم که دارم به اهنگی گوش میدم که یه ساله گوشش ندادم و روز اول دانشگاه گوشش میدادم و الان روح و جونم داره تو مترو تهران کرج و ون دانشگاه میگذره. روزایی که تنها دلخوشیم دوستایی بود که تو اینترنت داشتم و دوستایی که تو دانشگاه پیداشون کردم. 

 

چه زندگی عجیبی. چقدر مزخرف . چقدر حقیرانه . 

 

خاطرات میتونه منو حسابی مست کنه ! الان یکی ازون مواقعه. وقتی چرت و پرت میگم . وقتی دارم از چیزی لذت میبرم که محو شده و همه لذتش تو اون محو شدگیش هست . توی مرموز بودنی که داشت . 

 

 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها